Spelade
-
اجرا واقعی است!
اگر دنبال روز شروع تحولات رفتاری یوسفو بگردین، به آشغالهای جلوی خونه سواحلی می رسین! همیشه مُشتی بچه استندبای تو میدون جلوی خونش میپلکیدن بلکه در باز شود، عطر نصفه ای، لباس یک بار تن رفته ای، ته مونده کنیاکی، ته شیشه مارمالادی چیزی بگذارد دم در روی سه کنچه! محمود سواحلی زود چیزهای زندگیش را دور می انداخت، درویش و این چیزا نبود ولی همیشه انگار قرار بود فردا صبح بمیرد، مذهبی نبود ولی کل رمضون رو با محل روزه می گرفت، بُرد کولرش را داد به ...
پ.ن: نسخه ی مکتوب این پادکست در شماره ششم مجله ادبی سان چاپ شده است. -
این خوانش به صورت زنده در ۳۰ بهمن ماه ۹۸ در رویداد «شب طنز» که مجله «سه نقطه» برگزار کرد، اجرا شدهاست.
-
این خوانش به صورت زنده در ۱۷ مرداد ۹۸ در رویداد «کنار باشگاه و ورزشگاه» که مجله «حوالی» برگزار کرد، اجرا شده است.
-
این داستان در شمارهٔ ۵۳ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۱/۰۱) چاپ شدهاست.
میخواهم از ممو سیاه (۱۹۵۶–۱۹۹۲) حرف بزنم. سیاهِ تنهایی بود. نمیشد دربارهٔ چهرهاش بگویی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی میکرد که برای کسی نمیصرفید آنهمه راه برود آنجا که ببیند تویش چه خبر است.
اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمَمکاظم یادش داد چطوری نان در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک قران پول. تنهایی و بیکسی زود یقهٔ ممو را گرفت. خیلی هم زود؛ و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگتر که شد، متنفر بود. یک متنفر تمامعیار. هر ماجرای هیجانآور و مهمی هم که برایش تعریف میکردی، تهش مکث میکرد، توی چشمهایت نگاه میکرد و میگفت: «ارزشش نداره!» کلا عقیدهاش این بود که ارزش ندارد؛ هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجهای که میدهد را ندارد. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشیبازی و جوانی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفدهسالگی، جوری زندگی را سهطلاقه کرده بود که اسمش شد مُمو کِلوین!
کلوین را علیباشو یادش داد. از راه مدرسه آمده بود نان بخرد ببرد خانه و کتابهایش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست کنار تنورِ نانوایی آمَمکاظم برملا شد و مُمو تمام روز بهاش فکر کرد. به دنیای کلوین فکر کرد. به دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر که علیباش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطهای که همیشه توی فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پتوپهنش را داده بود دست علیباش و فرستاده بودش تا بکوبد وسط مغز مموسیاه.
دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگجانترین مولکول هستی هم از جک و جُنب میایستد و دنیا ترمز غریبی میکشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو میخواست خانهاش آنجا باشد. این شد که صدایش میزدند مموکلوین… -
نسل ما دارد پا رو گل میکشد و خودش را از روی کول زمان میاندازد بلکه قدم توی چهل سالگی نگذارد! هم نسل قبلیمان و هم بعدیمان میدانند که ما به واقع آنقدر که سزاوارش بودیم، زیست درخوری نکردیم، حقمان هست حداقل کشدارتر باشد برای ما! بقول وودی آلن حالا که غذاش اینقدر بد طعم و مزخرف است کاش پُرسِش بزرگتر بود! که خب بزرگتر نیست، طبیعت کارش را میکند، طبیعت اگر توصیه و تمناپذیر بود میلیاردها سال دوام نمیآورد! ما در واقع به موازات انقلاب و جنگ و کشورداری شُهودی حاکمانمان، نباتی و دیم بزرگ شدیم، از ما کسی هیچ جای حکومت هم نیست، قبلیها با دوام بالا دارند لفتش میدهند تا بعدیها به سن قانونی صدارت برسند و بدهند دستشان! با همه این افسوسها ولی برای خودمان یک نسل بودیم، یک نسل با همه غم و ای کاشها و دلخوشیها و خیالپردازیهایش ....
موسیقی:
Heartbeat - The Cakemaker Original Soundtrack
One Last Time - Unknown