Avsnitt
-
صهبا: نیلوفر کشتی ما رو. اصلا می رم از خود نوید میپرسم. نیلوفر: نه اون بلد نیست خوب تعریف کنه. بزار خودم برات تعریف میکنم. همین طور که مامان و بابام هنوز داشتن سر این که من برم بوشهر یا نه بحث میکردن، نوید گفت: اگه این بحث تموم شده، یه مسئله مهمی هست که میخواستم باهاتون در میون بذارم.
-
نیلوفر: اصلا تماس رو در رو بهتره. آدم طرف مقابل رو ببینه بهتر میفهمه که داره راستش رو میگه یا داره یه چیزی رو پنهون میکنه. این شکوفه هم مثل این که سرش درد می کنه برای دردسر درست کردن. صهبا: راستی میدونستی اون دفعه هم قضیه امیرعلی رو نوید حل کرد؟ نوید بود که باهاش یه جوری صحبت کرد که حساب کار خودش رو بکنه و بره دنبال کارش.
-
Saknas det avsnitt?
-
صهبا: هرکسی برای خودش و برای ازدواجش یه معیارهایی داره. من هم برای ازدواج معیارهایی دارم که وقتی میبینم نوید با این معیارها جوره، دیگه دلیلی برای مخالفت باهاش ندارم. مهسا: اون وقت اون معیارهایی که میگی چیه؟ صهبا: این که دختر و پسر هدفشون تو زندگی یکی باشه، با عشق و احترام نسبت به هم رفتار کنن، بدونن چطور با هم حرف بزنن و مشورت کنن و چطور اختلاف نظرها و مشکلاتشون رو با گفتگو و مشورت حل کنن.
-
نیلوفر: ببین صهبا تو یه چیزیت هست. لاغر شدی، حواس پرت شدی، تو خودت فرو میری، این طور که مهسا میگه شبها تو خونه راه میری. چی شده؟ به من بگو. صهبا: تو حرفای مهسا رو جدی می گیری؟ دو شب بیخوابی به سرش زده دیده من بیدارم، شلوغش میکنه. به نظر من باید ببینه خودش چشه که شب ها بیدار میشه. من که قبلا هم گاهی تو شب بیدار میشدم و خوابم نمیبرد.
-
صهبا: رسیدین مقاله دکتر دانش رو بخونین؟ نوید: دیشب تا دیروقت بیدار بودم تا تمومش کنم. صهبا: خوب؟ چی دستگیرتون شد؟ نوید: میخواد بگه وقتی ازدواج به بلوغ میرسه که زن و شوهر هر دوشون یه هدف مشترک پیدا کنن؟ صهبا: تقریبا. فکر کنم این موقعی اتفاق میافته که عشقشون به بلوغ میرسه. نوید: یعنی عشق بالغانه عشقیه که با احترام همراهه و دیگه خبری از رقابت و تزلزل و اضطراب و انعطاف ناپذیری توش نیست.
-
صهبا: اون فایلی رو که براتون فرستادم دیدین؟ از دکتر دانش بود. نوید: آره دیدم، اما هنوز نخوندم. البته یه نگاهی کردم. درباره عشق و محبت و این چیزا بود، خیلی کنجکاوم که بخونم، ببینم چی میگه. صهبا: مقاله قبلیشون رو خوندین که میگه ازدواج هم مثل آدم مراحل کودکی و نوجوونی و بلوغ داره؟
-
صهبا: یه کادوی کوچیکه. یه کتابه. نوید: فراسوی فرهنگ رقابت؟ باید جالب باشه. ممنون. صهبا... خانم،... فایده ای نداره که به چیز دیگه ای تظاهر کنم، من همون چند ماه پیش که اومده بودین با نیلوفر کار داشتین، احساس کردم یه چیزی تو وجودم تکون خورد... قرارهایی که داشتیم و صحبت هایی که کردیم باعث شد که مطمئن بشم اشتباه نکردم.
-
صهبا: با شکوفه صحبت کردی؟ مهسا: آره،… تو عجب وضعیتی گیر افتادم ها. شکوفه که به حرفم گوش نمی ده، بابا مامانش هم که نمی شه باهاشون حرف زد. می ترسم خدای نکرده مشکلی پیش بیاد و همه ی کاسه کوزه ها رو سرمن بشکنن که تو باید یه کاری می کردی! صهبا : حالا تو هم این وسط به فکر خودتی؟
-
مهسا: من که اگه دختر داشته باشم، بهش آزادی می دم. نیلوفر: خیلی خوبه، اما نمیترسی از این همه گرگ که تو جامعه هست؟ مهسا: اگرم این جور باشه، راه زندگی کردن در میون گرگا رو بهش یاد میدم. صهبا : به نظر من که اگه واقعا هم جامعه پر از گرگ باشه، به جای قایم شدن گرگ رو باید ادب کرد .
-
نوید: اون دفعه یه چیزی گفتین که من خیلی باهاش موافقم. این که زن و شوهر باید با هم رفیق باشن، یه عبارتی به کار بردین خیلی خوشم اومد: رفیق شفیق. یعنی دوتا رفیق صمیمی. صهبا: بله، صمیمی و مهربون. توی یه ازدواج خوب، زن و شوهربه هم کمک میکنن و با هم جلو میرن و پیشرفت میکنن. هیچ کدوم هم ارباب و آقای اون یکی نیستن.
-
نوید: من نگفتم که زنها حقوق برابری با مردها نداشته باشن، گفتم نقششون تو خونواده با هم فرق میکنه. شما میگین اگه خودشون دوتا توافق کردن، میتونن این نقشها رو عوض هم بکنن. من هم میگم بحثی نیست، اگه هر دوشون موافق بودن، نقشهاشون روعوض کنن. صهبا: یعنی حاضرین تصمیم گیریها رو با خانومتون انجام بدین؟ نمیگین مرده که باید حرف آخر رو بزنه؟
-
پيشتر رفتار خال اكبر، بزرگترين دايى حضرت باب را در سالهاى آغازين ظهور حضرت باب وارسى كرديم. براى لمس بهتر جوّ نزول كتاب ايقان، صحبتها و گفتگوهاى او با برخى بهائيان در همان دوران نزديك به نزول كتاب ايقان را پى ميگيريم و با خال اكبر تا روزهاى تشرفش به حضور حضرت بهاءالله همراه ميشويم
-
نیلوفر: من و هوشمند لیوانهامون رو گذاشتیم روی میز و داشتیم صحبت میکردیم که یکی از همکارای هوشمند اومد باهاش حرف بزنه، دستش خورد به یکی از لیوانا و لیوان کامل خالی شد روی کیبورد کامیپوتری که روشن بود و داشتیم باهاش کار می کردیم مهسا: نه، کامپیوتر منفجر شد؟ نیلوفر: نمی دونی چه جار و جنجالی شد
-
نوید: من می خوام منو به خودم بشناسین. تحت تأثیر این و اون قضاوت نکنین. نیلوفر خواهرمه، اما شناخت درستی از من نداره. صهبا: نگران نباشین، من راحت تحت تأثیر کسی قرار نمیگیرم، اما میدونین که من و نیلوفر سالهاست که دوست هستیم، افکارمون خیلی شبیه همه. نوید: این که خیلی خوبه. البته نه در مورد من. نمیخوام افکارتون درمورد من هم شبیه هم دیگه باشه.
-
نیلوفر: می دونی که مامان و بابام چطورین. اگه بگم اصلا نمیذارن برم. یادته اون سال سر جشن تولد چه الم شنگهای راه انداختن؟ وای به حال این که بگم میخوام با یه پسر برم کافی شاپ. صهبا: نیلوفر جونم، اون موقع فرق میکرد. اون موقع تو یه دختر مدرسهای ۱۵- ۱۶ ساله بودی، حالا دیگه خانم مهندسی هستی برای خودت، چند تا کارمند دارن زیر دستت کار میکنن، بچه که نیستی.
-
صهبا: به مهندس کمالی میگفتی حراست رو خبر کنه. نیلوفر: اصلا مهلت نداد من حرف بزنم. گفت: من نامزد این خانوم هستم و خیلی هم به من ربط داره نمیدونی چقدر از دست مهندس کمالی عصبانی شده بودم، گفتم: شما به چه حقی خودتون رو نامزد من معرفی می کنین؟
-
صهبا: بنده خدا، اومده بهت چای و شوکولات تعارف کرده، بد کرده؟ این میشه از خود راضی بودن؟ نیلوفر: نه، برای اون که نه. اما خیلی اعتماد به نفس داره. یه جوری تو نمایشگاه راه میره که انگار کل اونجا رو خریده. هر کی هم از جلوی در غرفه رد می شد به یه بهونهای میبردش تو غرفه خودشون.
-
مهسا: به هر حال من هم خیلی با ساناز حرف زدم. بهش گفتم که نباید به ازدواج به عنوان راهی برای فرار از مشکلاتش نگاه کنه. حتی با هم رفتیم و با مشاور مدرسهمون هم صحبت کردیم، قرار شد یه کلاس خودآگاهی تو مدرسه بذاره. صهبا: آفرین، باعث خیر شدین. خیلی خوبه که دختر پسرا قبل از تصمیم گرفتن در مورد ازدواجشون یا حالا هر تصمیم مهم دیگهای درک و بینش وسیعتری نسبت به مسائل پیدا بکنن.
-
نیلوفر: مامان میخواستم بگم یه مدت نوید رو به حال خودش بذار. هی نکشوناش اینجا و اونجا خواستگاری. مرجان: تو این چیزا رو نمیفهمی دختر. جوون احتیاج به همدم داره. اگه من که مادرش هستم یه دختر خونواده دار معقول براش پیدا نکنم، میره یکی از همین دخترای اینترنتی رو که معلوم نیست کی هستن و چی کاره هستن پیدا میکنه.
-
نیلوفر: راستش این همه اختلاف سنی به نظر من هم چیز بدیه. من که اصلا حاضر نیستم با کسی که این همه ازم بزرگتر باشه عروسی کنم. مهسا: عوضش پدری میکنه برات نیلوفر: من خودم یه بابای فرد اعلا دارم مثل دسته گل. هیچ کمبودی هم ندارم.
- Visa fler