Avsnitt
-
چشم
🎞کارگردان صوتی: امیرعلی مهاجری
💎ایده پرداز و مشاور: فریما رئوفی
🎛میکس و تنظیم صدا: محمدرضا اکرادی
🎨طراحی پوستر یاسر مبارک آبادی
📻تهیه شده توسط استودیو هنری نووُ و پخش رسمی توسط رادیو تاسیان
🎙با تشکر از میهمانان و گویندگان این اپیزود رادیو تاسیان :
سعید میری/رضا کریمیان/پویان گنجی/سیامک راشدی/
رامیار مشایی /امیر زبرجد/آتنا باقری/ندا کریمی /فریما رئوفی
/محمدرضا اکرادی/مصطفی اسلامی /الناز قنبری/پارسا فلسفی/
حامد عیدی/پریناز میهن پرست /رها احسانی/رژان کرد/
نرگس شریعتی و امیرعلی مهاجری
-
کدوم فصل رو دوست داری؟ بذار پس اون آسمون کم رنگ رو واست خاکستری کنم... میام پایین تر... تورو میبینیم که وسط اون خیابون پاییزی وایسادی و آدما بی تفاوت از کنارت رد میشن... آره اینجوری مییینمت اما همینجوری نمیکشمت... طوری نقاشیت میکنم که صورتت سمت منه... یه لبخندرو لبت داری، یه سبد گل قرمز توی دستت و موهای فرفریت از بغل ریخته روی صورتت.... داری به من نگاه میکنی و منم همینجوری دارم نقاشیت میکنم... چندتا برگ پاییزی هم میکم که از درختای بالا سرت آروم دارن میان سمتت... اما تو بهاری...دلت بهاریه... برگای خشک پاییز روت نمیشینه... بارون پاییزی خیست نمیکنه، واست یه چتر شیشه ای کشیدم تا هم مراقبت باشه هم وقتی خواستی بارون رو نگاه کنی خیس نشی یه وقت... هوا سرده، شاید سرما بخوری... یه پالتوی بلند مشکی میکشم دورت و روی سرت یه کلاه بافتنی قرمز... انگار وسط پاییز وایسادی و داری با لبخند به مننگاه میکنی... میگی قشنگتر منو بکش...نه؟ شایدم وسط هوای بارونی لندن یا اصلا وین... نه ، اونجااها قشنگ نیستی... تو توی تهران قشنگتری... وسط باغ فردوس... همونجا وایسادی و پرت یه عالمه ادم رد میشه... تو اما بینشون گم نشدی...من پررنگ کشیدمت... یکم دیگه وایسا بذار دونه های بارون رو بکشونم روی چترت... بشی عین بهاری که توو دل پاییز جا خوش کرده.... نه؟ ... من؟ من مهم نیستم... دوست دارم خیس شم زیر همین بارون... برگهای زردوخشک پاییزی واسه منه... من همینجا بشینم با بومم وسط این دشت سفید تورو نقاشی کنم....
🖊️نویسنده و کارگردان صوتی: امیرعلی مهاجری
🎙️گویندگان: رضا کریمیان
🔉میکس و مسترینگ: رضا کریمیان
🎨طراحی پوستر: فریما رئوفی
🎛️تهیه شده توسط استودیو هنری نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
-
Saknas det avsnitt?
-
از میان بیابانی بزرگ دو جاده میگذشت. اتوبوس در حال حرکت بود و صابر سرش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود. آفتاب برای رسیدن به صورتش پنجره را رد میکرد و مستقیم بر چهره سبزه و شکسته صابر مینشست. آن سوی شیشه در میان بیابانی که گهگداری در دل خود چند تپه و کوه سنگی جای داده بود، همه چیز آرام و بیجان به نظر میرسید. آفتاب چنان زمین را داغ کرده بود که جز خاک و سنگهای بیجان، جنبنده دیگری طاقت حضور در آن حوالی را نداشت. دیگر مسافران اتوبوس ساکت بودند. عده ای خوابیده بودند، عده ای آرام با بغل دستی صحبت میکردند و عده دیگری نیز به فکر فرو رفته بودند. تنها صابر سرش را به شیشه اتوبوس چسبانده و سعی میکرد تا از فکر کردن فرار کند. ترجیح میداد در سرزمین خاطرات آواره شود تا بی پناهی در دنیای فکر و خیال. ایام زیادی سپری شده و حال به جنوب بر میگشت. به دیار. به سرزمینی که ریشه هایش روزی در آنجا روییده و همچنان سبز مانده بودند. به زندگی فکر میکرد. به سالهای دوری از خانه. به لحظه ای که تمنا میکند زود برسد و هیچگاه نرسد.
🖊️نویسنده و کارگردان صوتی: امیرعلی مهاجری
🎙️گویندگان: صابر مینایی
🎛️مدیریت ضبط: علی ولیانی
🔉میکس و مسترینگ: رضا کریمیان
🎨طراحی پوستر: فریما رئوفی
🎛️تهیه شده توسط استودیو هنری نووُ
📻پخش رسمی توسط رادیو تاسیان
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان -
از بین اون سی و دو نفر نوجوون نکبتی، ما 4 تا یجور دیگه باهم اخت شدیم. رفاقت ما خیلی ساده، شیک و به غایت کلیشه شکل گرفت، مثل همهی رفاقت های دیگه تو دورة دبیرستان. روز اول مدرسه هر کسی شانسی می رفت سر یه نیمکتی مینشست و دست بر قضا ما چهارتا هم شانسی شانسی عقب جلوی هم درومدیم. من بودم و هاشم کوچولو و عباس ژاپنی و جاسم بِلَک. بچه ها به من میگفتن ممد غول بچه. نمی دونم توی پیش تولید موقع حمل توسط لک لک ها زمین خورده بودم یا ژنتیکم از پایه مشکل داشت، ولی هرچی بود قد و هیکلم نامتعارف تر از بقیه میزد. دو متر قد، بدنی پهن با صورتی کشیده و جوش های سر سیاهی که صرفا می تونست شوخی بد موقع خالق باشه در زمان خلقت. من به تنهایی برای مردم سرزمینم یک ژانر وحشت محسوب می شدم.
...
نویسنده: امیرعلی مهاجریگوینده: پارسا فلسفی -
+تا لحظه آخر داغی نمیفهمی...روز آخر که میخوای حرکت کنی همهچیز واست قشنگ به نظر می رسه... تو دلت میگی چرا اینارو تا الآن ندیده بودم؟ دلت حتی واسه مادر-شاغلِ ناظم مدرسهاتم تنگ میشه ...
-نشد یا نخواستین؟
+نشد، نخواستم، نخواستند...
-عیب نداره عادت میکنین... آدمیزاد به هرچیزی عادت میکنه
+این ازون دروغاست که بجای مسکن میدن بهت تا آروم بگیری. آدم به هیچی عادت نمیکنه، فقط لمس میشه... حتی یجاهایی سعی میکنه از درد لذت ببره.. من بهش میگم فرار روبهجلو
-یادش بخیر... بابام همیشه از درد لذت میرد
+چرا؟
🖊️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙️گویندگان: حسین سلیمی و محمدرضا اکرادی
🔉میکس و مسترینگ: محمدرضا اکرادی
🎛️تهیه شده توسط استودیو هنری نووُ
📻پخش رسمی توسط رادیو تاسیان
-
🍁هیس... گوش بده... فقط گوش بده... ما هیچ وقت یاد نگرفتیم زندگی کنیم... به این صدای دورمون گوش بده... این صدا یعنی حضور ما.... میخوام چشامو با شالت ببندم و با دستام دنبالت بگردم... یا اصلاً تو هرجا خواستی قایم شو، من با رد بوی موت میتونم پیدات کنم... هرجا خواستی برو، من بلدم پیدات کنم...
فقط از شهر دور نشو... نمیخوام مرغای دریایی خبر بد بهم بدن... بذار فکر کنم میتونم توی افق انتهای دریا پیدات کنم... بذار خیال پردازی کنم، تورو، این شهر رو، این دریا رو، این خاطرات رو، این ساحل رو....
یبار دیگه با شالت چشامو میبندم و وسط این ساحل خلوت وای میسم... میشنوی؟ صدای موج آب رو... حس میکنی این بوی زندگی رو؟ من زندم چون این بو و صدا رو حس میکنم، پس تو هم زندهای... درون من... توی خیالات من... تورو رنگی تصور میکنم که از وسط غبار و مه سفید ساحلیهو پیدات میشه... میای سمتم... من از بوی مو و تنت میفهمم نزدیک منی... دستات رو میذاری روی چشام و من تا ابد همونجا با چشای بسته وای میسم...
✏️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙گوینده: علی ولیانی
🎨طراحی پوستر: فریما رئوفی
✨تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
🎛طراحی و میکس صدا توسط رضا کریمیان
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
-
نویسنده: امیرعلی مهاجری
گوینده: رضا کریمیان
طراحی پوستر: فریما رئوفی
تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
طراحی و میکس صدا توسط رضا کریمیان
پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
-
دوباره گفت: این روزا دیگه توی شهر هیچ پرندهای پر نمیزنه... نگاش کردم و گفتم اونا مثل ما نیستن که بمونن توی شهر آلوده و تحملش کنن... میرن... میرن یجای بهتر... عین ماها کنار نمیان...
گفت خب تو چرا میمونی؟ گفتم اون نهال رو میبینی؟ گفت کدوم... گفتم دقت کن... وسط اون همه غبار خاکستری فقط یک نقطه سبز وجود داره... گفت آره دیدم، گفتم اون تبدیل به نهال شه، نهال تبدیل به درخت شه من هم رفتم... گفت دیر نیست؟ گفتم نه، واسه بزرگ کردن امید هیچ وقت دیر نیست حتی اگه اونامید یک دروغ سفید باشه.. گفت خوبه که هنوزم داری میخندی... دیگه چیزی نگفتم.. خودش دید و صورتش رو برگردوند... به همون نهالی زل زد که....
✏️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙گوینده: رضا جعفرپور
🎨طراحی پوستر: پدرام شهرآبادی
✨تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
🎛️طراحی و میکس صدا توسط امین منصوری
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
-
انیا، با نام اصلی Eithne Ní Bhraonáin (که گاهی در رسانهها با نام انگلیسی Enya Brennan معرفی میشود) یکی از سولیست (تکخوان)های ایرلندی است. انیا تلفظ تقریبی کلمهٔ Eithne در زبان ایرلندی است. انیا در سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۲ به عنوان پرفروشترین خوانندهٔ زن سال شناخته شدهاست. او با ادغام ملودیهای فولکلوری، پسزمینههای سینتیسایزری و موتیفهای کلاسیک، سبک کاملاً متمایزی را به وجود آوردهاست که در ظاهر بیشتر از موسیقی سلتی به موسیقی عصر جدید شباهت دارد ولی خودش از طبقهبندی آهنگهایش در سبکی خاص اجتناب میکند. وی تا کنون چهار جایزه گرمی را از آن خود کردهاست که آخرین آنها برای آلبوم آمارانتاین در مصاف با آلبومهایی چون آ پوستریوری از پروژهٔ موسیقی انیگما بود. آهنگ تنها زمان در سال ۲۰۰۰ در آلبومی به نام یک روز بدون باران منتشر شد. این آلبوم در سال ۲۰۰۲ برندهٔ جایزهٔ گرمی بهترین آلبوم عصر جدید شد و بیش از ۱۲ میلیون از آن در دنیا فروش رفت.
Who can say where the road goes
Where the day flows, only time
And who can say if your love grows
As your heart chose, only time
Who can say why your heart sighs
As your love flies, only time
And who can say why your heart cries
When your love lies, only time
Who can say when the roads meet
That love might be in your heart
And who can say when the day sleeps
Where the day flows, only time
Who knows? Only time
Songwriters: Claus Terhoeven / Stefan Bossems / Tommy Clint
سال انتشار: 2000
-
از قطار پیاده شد. صدای همهمه مسافران و بلندگوی سکوی شماره ۹ آمیخته با یکدیگر به گوش میرسید. زن نیم نگاهی به اطراف انداخت و سپس میان شلوغی مسافران در حال حرکت، همانطور در جای خود ماند. هر از چندگاهی به اطراف خیره میماند و پس از آن به نقطهای خیره شده تا از گره نگاهش با دیگران اجتناب کند. این اولین بار بود که تنها به مقصدی ناشناخته سفر میکرد. چمدانش را کنار پایش گذاشته بود و با صورتی مصمم انتظار میکشید طوریکه هر لحظه میزبانی قرار است به ملاقاتش بیاید. جمعیت مسافران کمتر شده بود، افراد پیاده شده هر کدام مقصدشان را یافته و به سویی رفته بودند، دیگر جمعیت نیز سوارهمان قطار شدن تا مسیر جدیدی را به سمت مقصدی طی کنند. تنها چند متصدیایستگاه در آن حوالی پرسه میزدند و با یکدیگر مشغول خوش و بش بودند. قطار آرام شروع به حرکت کرد. کمی دود از زیر قطار بلند شد.
جمعیتایستاده پای پنجرههای قطار برای آنهایی که در حال دور شدن بودند، دست تکان میدادند و گهگداری نیز بوسهای میفرستادند. آدمها در دو صورت به یکدیگر محبت میکنند، لحظه دیدار و و لحظه وداع. در بین این دو، هزاران اتفاق دلیلی میشود تا خیلی چیزها از دست بروند.
.................................................
✏️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙️گوینده: فریما رئوفی و حسین سلیمی
🎨طراحی پوستر: فریما رئوفی
✨تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
طراحی و میکس صدا توسط رضا کریمیان
.............................................
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
-
سرم را چرخاندم و به پنجره بزرگ عمارت نگاه کردم. خودم را دیدم که در کودکی از پشت آن پنجره به پدربزرگ که در حیاط مشغول آبیاری و چیدن میوه بود، نگاه میکرد. خودم را دیدم که به پنجره میکوبیدم و با برگشتن پدربزرگ برای او دستی تکان میدادم. خودم را دیدم که با لبخند و شوخی پدربزرگ چنان شاد میشدم که گویی تمام آن باغ را به من بخشیده بودند. خودم را پشت آن پنجره دیدم اما این بار...
نویسنده: امیرعلی مهاجری
گوینده: رضا جعفرپور
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستاگرام امیرعلی مهاجری
👇
https://www.instagram.com/amirali.mohajery
.....
🎧آدرس کست باکس رادیو تاسیان (و یا عبارت رادیو تاسیان را سرچ کنید)
👇👇
https://castbox.fm/va/2810504
-
با اینکه تا حالا قایق سوار نشده بودم و در آن آبوهوای بارانی و دریایی که نشان میداد شاید طوفانی شود، دو دل شدم. در صدای پیرمرد گرما و محبت خاصی وجود داشت. نفهمیدم چه زمانی با کمک او سوار قایق شدم و جلیقة نارنجی رنگی را تنم کردم. این جلیقه تنها دلخوشی من بود تا در صورت بروز حادثه، از غرق شدنم جلوگیری کند. به دستور پیرمرد در قسمت جلویی و دماغة قایق نشستم. با دست چپم میله کناریام را محکم چسبیده بودم تا در هنگام شتاب گرفتن قایق و برخوردش با موجها به بیرون پرتاب نشوم. پیرمرد چند باری سعی کرد تا موتور قایق را روشن کند. موتور قدیمی بعد از چندبار تلاش ماهیگیر روشن شد. قایق بهآرامی شروع به حرکت کرد. به دریای روبرو نگاه کردم. قایق بهآرامی به دریا نزدیک شد. شدت باران کمتر شده بود اما باد همچنان ادامه داشت. آسمان ابری و نیمه تاریک شده بود. موجها بالاتر آمده بودند و با شدت خود را به بدنة قایق میکوبیدند. صدای موتور بیشتر شده بود و قایق کمی تندتر آب را در هم میشکافت، با صدای بلند به پیرمرد گفتم.......
نویسنده: امیرعلی مهاجری
گوینده: رضا جعفرپور
....
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasi
-
با تعجب به او نگاه کردم. زندگی یک گورکن یا مردهشور چگونه است؟ از صبح بلند میشود و تا شب هزاران نفر را بدون هیچ احساسی بهسرعت میشورد و دفن میکند درحالیکه تکتک آن جسدها بزرگترین بخش زندگی یک نفرند و روزی بخشی از تاریخ این زندگانی نیز بودهاند. آیا این گورکن برای شستن و دفن کردن عزیز خود نیز اینگونه شتاب میکند؟ آیا همینقدر بیتفاوت به بیل خود تکیه میزند؟ اصلاً گورکن بیچاره چه گناهی داشت؟ او وظیفهاش را انجام میدهد و در قبالش برای امرارمعاش پولی دریافت میکند. اگر همین گورکن نبود، چه کسی طاقت کندن لابه لایههای خاکی را داشت که قرار بود زندان جسم پدربزرگ شود؟
· نویسنده: امیرعلی مهاجری
· گوینده: رضا جعفرپور
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستاگرام امیرعلی مهاجری
👇
https://www.instagram.com/amirali.mohajery
-
زمان، این نویسندة بیرحم قرار بود با جلو آمدنش در داستان هر بار تکتک کاراکترهای این خانواده را کم کند. این خونخوار بی حدومرز قرار بود آنقدر ادامه دهد تا از این خانه چیزی جز متروکهای گمنام باقی نگذارد. خانهای خالی با مُشتی از خاطرات مدفون شده در تلی از گردوخاک نشسته از گذر ایام.
تا صبح نیمه بیدار بودم و بادقت به صدای باران روی شیروانی گوش میدادم. هر قطره باران چنان خود را روی شیروانی پرت میکرد که دیگر از حیاطِ خانه صدای جیرجیرکی به گوش نمیرسید.
· نویسنده: امیرعلی مهاجری
· گوینده: رضا جعفرپور
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستاگرام امیرعلی مهاجری
👇
https://www.instagram.com/amirali.mohajery
.....
🎧آدرس کست باکس رادیو تاسیان (و یا عبارت رادیو تاسیان را سرچ کنید)
👇👇
https://castbox.fm/va/2810504
-
نویسنده: امیرعلی مهاجریگوینده: رضا جعفرپور
دوباره نگاهم به امتداد جادهای گره خورد که حالا با دانههای درشت باران، رنگِ آسفالتش اغراقآمیزتر شده بود. خودم را با حالتی کاملاً آزاد روی صندلی رها کردم و درحالیکه از پنجرة ماشین نیمنگاهی به بیرون نگاه میکردم، نفس عمیقی کشیدم. ماشین با سرعت بالایی حرکت میکرد. در امتداد جاده به خانههایی نگاه کردم که در میان شالیهای برنج ریشه دوانده بودند. باز هم همان سؤالات تکراری در ذهنم نقش میبستند: چه کسانی در آنجا زندگی میکنند؟ از پشت پنجرة آن خانهها هم چشمانی من و این ماشین رهگذر در جاده را دنبال میکنند؟ آن پیرمرد که بود؟ آن پیرمردی که روی ایوان نشسته و بیتوجه به باران تندی که روی شیروانیاش میبارید به چیزی در دوردستها خیره شده بود. پشت این آرامش روی صورت، آن انگشتان استخوانی پر چروکش که دانههای تسبیح را بارها میشمردند و آن نگاه رمزآلود چه رازی را پنهان میکرد؟ از کِی اینجا زندگی میکرد؟ اصلاً این پیرمرد چه حسی دارد از اینکه در این غروب غمانگیز روی آن ایوان خالی با استکانی چای به جاده و ماشینهای تندرویی که بیتفاوت از او میگذرند و باران را پس میزنند، نگاه میکند؟
-
هوای گرفته و بارانی نوید فصل پاییز را میداد. رنگآمیزی بیانتهای دشت کوهین که به ترکیبی از رنگهای نارنجی، زرد و قهوهای درآمده بودند هم آمدن این فصل را تأیید میکرد. صدای حرکت قطار بر روی ریل با صدای دانههای باران روی شیشه و بادی که خود را محکم به قطار میکوبید، نوایِ گوشنوازی را در کوپه ایجاد کرده بودند. این صدا را دوست داشتم، بوی سفر میداد، بوی رهایی از روزمرگیهای زندگی شهری و صنعتی.
نگاهی به سه هم قطار دیگرم انداختم. مردی میانسال، زنی سالخورده و دختر جوانی که قرار بود به دست سرنوشت و یا اتفاق من را تا شهر رشت همراهی کنند. بیتوجه به صحبت آن سه نفر راحتتر توانستم تا درگذشتهام غرق شوم و از هر لحظه جاده کاملاً لذت ببرم. دائماً خیالپردازی میکردم. همانند پسربچهای که از ترس افتادن در آب روی سنگهای مختلف یک برکه جهش میزند، من نیز دائماً از خاطرهای به خاطرة دیگر میجهیدم.
درحالیکه با چشمانم محو تماشای جاده بودم با ذهنم به گذشتهها سفر میکردم. با برهمنمایی تصویر گذشتههای دور روی جاده، در حال تماشای فیلمی بودم که گویی کارگردانش خوب میدانست چگونه میتوان مخاطب را محو تماشای داستان کرد. خاطراتم را با حس غریبی بهخاطر میآوردم و هرکدام را که پایان دلنشینی نداشتند، تحریف میکردم. داستان هر خاطره را طوری در ذهنم به انتها میرساندم که همیشه دوست داشتم در دنیای واقعی نیز آنطور اتفاق بیفتند، نه چیزهایی که صرفاً در واقعیت شکلگرفته بودند.
نویسنده: امیرعلی مهاجریگوینده: رضا جعفرپور -
آخرین صدا
کلهشق بود دست خودش نبودا، اینجوری بزرگ شده بود. کله اشو از خاکریز میآورد بالا و به تکتک عراقیا چش تو چش نگاه میکرد. هرچی داد میزدیم "د حسن بشین، الان اون تکتیرانداز میزنه کلهات میپره حسن بی کله میشیا... گوش نمیکرد. میگفت "من همینالانشم کله ندارم، منو از چی میترسونی ؟" همچین دروغ هم نمیگفت... یه شب از صدای پا بیدارشدم، از سنگر زدم بیرون. حاج حسن رو دیدم که پابرهنه رفته ...
نویسنده و کارگردان صوتی: امیرعلی مهاجری
صداپیشگان:
علی ولیانی محمد مقدسی حسین سلیمی رضا کریمیان صابر میناییوحید صمصامی بهنام احدیامیرعلی مهاجریانتخاب نقش و مدیریت ضبط: علی ولیانی
تنظیم صدا و افکتور: استودیو عسرا
تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستا
-
هیچ وقت از بارون فرار نکردم. تا صدای باریدن به گوشم میرسه لباس میپوشم و میزنم توو دل خیابون. دیدن آدما توی بارون قشنگه واسم... خیابونایی که شلوغ تر میشن انگار، آدمایی که رنگی تر میشن... همه چیز اغراق میشه... یه اغراق قشنگ که دوست داری بهش دل ببندی و باورش کنی. حداقل بارون توی رشت این شکلیه... من برخلاف بقیه چتر بر نمیدارم موقع بارون، به یاد پیلامار که میگفت نه از آفتاب فرار کن نه از بارون، نه وقتی برف اومد غر بزن نه وقتی همه جا خشک بود شکایت کن... همشون قشنگن تا وقتی که یاد بگیری درست حسشون کنی... من رشت رو همه جوره دوست دارم... من رشت رو دوست دارم نه بخاطر هواش، بخاطر خودش، بخاطر مردمش، بخاطر خاطره هاش، بخاطر شبای زندش، بخاطر اون خوشی های هرچند ساده اما موندگار... توی رشت باید بهترین لباسارو پوشید، قشنگترین عطرهارو زد، چشمنواز ترین کلاهارو سر کرد... توی رشت فقط باید به دلت گوش بدی... غروب که شد بری سینما فیلم در دنیای تو ساعت چند است و ناگهان درخت رو ببینی... گیلانه... جهان با من برقص... باشو، غریبه کوچک یا هزارتا فیلم دیگه که گوشه از از زیبایی این خطه سبز رو به تصویر میکشه.... اصلا اگه فیلم دوست نداشتی، توی عصر دل انگیز جمعه کتاب بخون... چون هر رمان و شعری رو فقط توی رشت درک میکنی... میفهمیش... تصورش می کنی.. میبینیش... هر داستانی توی دنیا اول توی رشت اتفاق افتاده ...
نویسنده و کارگردان صوتی: امیرعلی مهاجریگویندگان: علی ولیانی، امیر زبرجد، رضا جعفرپور، فریما رئوفی و امیرعلی مهاجریمیکس و مسترینگ اثر توسط رضا کریمیانطراحی پوستر: سپیده شعائی -
بهراستیکه پنهان و گمشدهایم به امید آن روزی که کسی با نور قرض گرفته از آفتاب بیاید و ما را پیدا کند. هنوز نیاز داریم تا آدمها ببینند در چه روزهایی چه کشیدهایم و چگونه قهرمان و ناجی این درام بزرگ بودهایم. قلبمان بتپد برای آن کسی که پی یافتن قهرمان زندگیمان، ما را پیدا میکند و قول ماندن میدهد. از آن قولهایی که حتی اگر دروغ باشد، برای مدت زیادی آن را باور میکنی. چه کسی در کدام کوچه و خیابان این شهر به دنبال ما میگردد؟ داستان زندگیمان برای کدام گوش لذت شنیدن دارد؟ کدام دستها قرار است پس از اتمام روایت این قصه دستان ما را بفشارد و به ما دلگرمی بدهد؟ خسته شدهایم، از سیگار، از قهوه، از تنهایی قدم زدن، از تنها ماندن، از فهمیده نشدن، از منتظر ماندن، از امیدواری، از آینده، از تمام چیزهایی که ما را میهمان این برزخ بزرگ کرده است خسته شدهایم. در خانه را باز میگذارم. پنجره را نیز. میخواهم بادی بوزد. نور آفتاب به داخل اتاق بتابد. صدای زنگ در بلند شود. در را بازکنم و به میهمانی که سالها انتظارش را میکشیدم سلام بگویم. هنگامیکه وارد خانه شد، در را برای همیشه ببندم.. برای همیشه….
…
✏️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙️گوینده: رضا کریمیان
🎨طراحی پوستر: فریما رئوفی
✨تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
…..
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستاگرام امیرعلی مهاجری
👇
https://www.instagram.co
-
یبار هم از سردرد تا صبح ناله میکرد، هرجی بهش میگفتیم حامد پاشو بیا بریم دکتر، میگفت "امیر بابا دکترا همه دزدن ، ارژنگ همسایمون یه موشکی قرمز داده گفته استفاده کن دوساعته خوب میشی". گفتم موشکی چیه بابا؟ گفت "شیافه بابا ... شیاف". گفتم چرا قرمز؟ گفت "ارژنگ یه قرمز توی دستش داشت و یه آبی، بهم گفت فقط یکیش رو میتونی استفاده کنی". گفتم حامد قرمزه رو انتخاب کردی؟ گفت "آره بابا من پرسپولیسیم... دادم خود ارژنگ هم نصبش کرد بابا". گفتم الان خوبی؟ گفت "نه بابا... ".
یهو دیدم حامد داره کمرنگ و محو میشه. گفتم حامد کجا؟ گفت امیر بابا این ماتریکس دیگه جای من نیست…
این داستان ادامه دارد
...
✏️نویسنده: امیرعلی مهاجری
🎙️گوینده: رضا جعفرپور
🎨طراحی پوستر: آیلار باقروند
✨تهیه و تولید توسط استودیو نووُ
📻پخش اختصاصی از رادیو تاسیان
.....
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasian
....
🖊️ آدرس اینستاگرام امیرعلی مهاجری
👇
https://www.instagram.com/amirali.mohajery
.....
🎧آدرس کست باکس رادیو تاسیان (و یا عبارت رادیو تاسیان را سرچ کنید)
👇👇
https://castbox.fm/va/2810504
- Visa fler