Avsnitt
-
لانا تمام روز را در آن شهر گذراند، به موزه رفت و به مغازهها سر کشید، روی نیمکت کوچکی در پارک نزدیک فواره مینیاتوری نشست و بین خانههای کوچک و مغازهها راه رفت تا اینکه یکی یکی درهابسته شدند و چراغ های آنسوی پنجرهها روشن شدند.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
لانا نگاهی به ساعتش انداخت. زمان مناسبی برای یک میانوعده سبک بود. از جا بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد. آن طرف باغ یک کافه کوچک قرار داشت. عطر خوش قهوه او را به سمت خود کشاند. احساس خستگی خوشایندی می کرد.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
Saknas det avsnitt?
-
لانا Lana روی پله دوم بلوار ساحلی نشسته و به دریا خیره شده بود. امواج، ناآرام و قوی بودند و رنگ آب آبی- سبز میزد. او به چیزخاصی فکر نمی کرد و در تلاش بود تا توجه خود را به آن سوی دریا، به اعماق آب، جایی بین زمین، آب و آسمان متمرکز کند.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
نگاهي به ساعت انداختم و بخودم گفتم تا توي اين چاله چيزي پيدا نكنم بر نمي گردم! تيك تيك ساعت بلند شده بود و هي خبر از پايان وقت و پايان اميد من مي داد كه يكدفعه دستم به چيزي سفت تر از خاك خورد! آدونیس نيز در همان نزديكي مشغول بود. نفس در سينه حبس كردم و با قلم مو خاكها را از روي آن كنار زدم و چند دقيقه بعد حدوداً سه چهارم يك كاسه خيلي قديمي توي دستم بود! اما حيف، حيف كه كامل نبود!
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
زمان در گذر بود و با گذشت آن، مه تيره وتاري كه روحم را در چنگال خود گرفته بود بتدريج رقيقتر مي شد. وقتي به « یامبوم» رسيديم در يك لحظه احساس كردم « خودم» هستم. همان راینا ماجراجوو بي پروا و شاد و سبكبال! نمي دانم، شايد اين احساس به آدونیس نيز سرايت كرده بود، هر چه بود او هم از بودن در آن شهر لذت برد.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
بزرگترين بهانه، نه، نه، بزرگترين ترسم از تماس با آدونیس اين بود كه با شنيدن صدايش جا خالي كنم و...
بالاخره تصمیم گرفتم به او زنگ بزنم. با دستهايي يخ زده از ترس و نگراني و هيجان و شوق گوشي را برداشتم. چند لحظه بعد كه صداي گرم آدونیس توي گوشي پيچيد كم مانده بود قبل از اينكه جادو بشوم گوشی را بندازم و پا به فرار بگذارم!
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
صفحاتی دیگر از دفتر خاطراتش: ماهها طول کشید تا آن حادثه کمرنگ شود. از محل اقامتم فقط دختر عمویم باخبر بود که او نیز سالها پیش با وضعیت مشابهی روبرو شده بود و ما هر چند بندرتهمدیگر را می دیدیم، ولی تماس مکاتبه ای دائمی با هم داشتیم. فقط او می توانست حال مرا درک کند.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
تا بحال با ديدن دونه دونههاي برف به اين فكر افتادي كه اونا از كجا اومدن، چرا اومدن و چرا سفيدن و چرا اينقدر سردن و چرا اينقدر درخشان؟ حتماً نه. آخه ماها هيچوقت به اين جور چيزا فكر نميكنيم. منم فكر نمي كردم، شايد چون اونقدر برف ديدم كه يه چيز عادي شده و جزئي از زندگي روزمره و حتي گاهي مشكل ساز.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
هوا داشت خراب مي شد. باراني رو پوشيدم و به راهم ادامه دادم. تشنهام كه شد كمي برف گذاشتم دهنم. بعد از يكساعت به قله رسيدم. تمام. رسيدم!منظره اي بي نهايت شگفت آور در مقابل چشمانم ظاهر شد. چنين منظرهاي رو فقط تويعكسها ديده بودم. جايي كه به هيج جا وصل نبود، انتهايي نداشت و تا چشم كار مي كرد به بينهايت كشيده شده بود!
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
راینا تازگی ها زیاد دلتنگی پدربزرگش را می کرد. ولی حالا دیگه حتینمی توانست توی ماشین بپرد و بعد از چند ساعت رانندگی خودش را توی حیاط زیبای پدربزرگ زیر آن درخت تنومند پبدا کند. پدر بزرگ همیشه می گفت خودت باید بتونی سکوت بکنی.
نویسنده: فرنگیس آریان پور
-
در جنگل چند نفر معدنچی دور آتش نشسته بودند، کوچکترین کسی که در بین آنها بود پسربچه ای بود به نام فدیا. مدتی بود که آتش داشت خاموش می شد و وقت آن بود که همه بروند بخوابند. عمو یفیم از همان دوران جوانی دائم در زمین کندوکاو می کرد و خرده ریزهای طلا را جمع می کرد و بقول معروف برای روز مبادا...
نویسنده: پاول پطروویچ باژوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
پیدا کردن سنگ های قیمتی کاری نبود که زیاد از آن خوشش بیاید، اما بهرحال این کار را انجام می داد. او به دنبال سنگها می گشت و بعضی از آن ها را که برق می زد برمی داشت و روی سنگهای توی سبد می انداخت و بعد آنها را به آدم واردی نشان می داد تا ببیند قیمتی هستند یا نه...
نویسنده: پاول پطروویچ باژوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
کسی نمی دانست مختار چراناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود .اما مختار
میدانست. میدانست کی این تصمیم را گرفته است .جیران را همیشه در روستا میدید ،اما از همان روزی که گوسفند مادر جیران زاییده بود و او رفته بود تا بزغاله را به مادر جیران بدهد، جیران را هم دیده بود .دیده بود که روسری اش را دور موهای بافته اش بسته و با عروسکش بازی می کرد...
-
از وقتی مختار به دنبال دانستن روز تولدش میگشت ،همه از جیک و پیک کارش
سر در آورده بودند...
همه فهمیده بودند او برای چه کاری به دنبال روز تولدش میگردد.دیگر همه میدانستند که دوران عاشق جیران است و جیران هم بوی عشق را مثل بوی همه گلبرگ ها ی دنیا با دماغش حس کرده بود...
گوینده: فرنگیس آریان پور
-
زن خانه دار نان را بريد.
نه آن زن خانه دار و نه كلبه بخاطرم نمانده است، تنها چيزي كه به يادم است دستهاي او و تكههاي دراز هلال مانند نان برشته است. و كوزه كوچكي كه روي آن كلهاي سبز نقاشي شده بود با خامه غليظ و شيري رنگ...
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
هر چه جاهاي دست نخورده بيشتري در طبيعت باقي بماند، به همان اندازه وجدان ما پاك تر خواهد بود «بلوف»
حس طبيعت، غني ترين حس است. خيلي بد است كه خيلي از آدمها فاقد اين حس هستند. اين حس مثل تنگ بلوري ارتباط ما با زمين و خورشيد، با دشت و آسمان پر ستاره، با چاه دوست داشتني و خانه پدري را در خود محفوظ نگه مي دارد…
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
روز كار در آزمايشگاه شماره 2 به آرامي آغاز شد. اما آمدن ناگهانيگاليتسين عضو وابسته و رئيس بخش به آزمايشگاه اين آرامش را برهم زد. او به هر يك از كارمندان دستوري داد و بعد با لحني ناراضي و غرغر كنان از سرگي كريلوف خواست كه تقاضاي خود را براي سمت رئيس آزمايشگاه به دفتر بفرستد. سكوت عميقي بعد از اعلام اين خبر حكمفرما شد...
نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
مه از پس مهروان بود
ماه از پىماه مىشكفت...
و او شيفته ىسرزمينهاى لاجوردينى كه
بهار بى خزان ترانه خوانش بود.
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
گوینده: فرنگیس آریان پور
-
يكي از اتفاقهايي را كه برايم افتاد برايتان تعريف مي كنم: شب به زحمت داشت خودش را به پاي كوه مي كشاند كه من هنوز پشت ميز كارم نشسته بودم؛ هنوز نيمه هاي اول شب بود. ر لحظه اي كه شب به قله رسيد و يك ذره مانده بود تا به آنطرف سر بخورد و بيافتد توي مه سبك صبحگاهي، تكاني خوردم و از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم…
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
-
در آن گوشه، زير، چادر زيرفون شكوفان، بوي خوشي به مشام مي رسيد. مه غليظي كه تا به آسمان بلند شده بود، شب را در خود پيچانده بود، وقتي آخرين ستاره از ديد پنهان شد، باد كور و گنگ كه صورتش را با دستهايش پوشانده بود، پايين آمد. باد در ميان خيابان مي گشت...
نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف
مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
- Visa fler