Avsnitt
-
هرچند که خیلی وقتها به خاطر اتوبوس سواری کلافه شدم یا بیشتر وقتها زیادی منتظر ماندم ولی آنقدر چیزها ازش یاد گرفتم که شاید اگر آن تصادف نبود، خیلی جاها و خیلی آدمهای جدید رو نمیشناختم.
-
اون روز بعد از تعطیل شدن، رفتم که منتظر اتوبوس بمونم. یکی از مریضای کلینیک داشت کنار ِ ایستگاه اتوبوس سیگار می کشید. تا من رو دید سیگارش رو خاموش کرد.
-
Saknas det avsnitt?
-
توی اتوبوس نشسته بودم که یه دختری سوار شد. یه عالمه وسیلههای مختلف و یه ساک گندهی چمدونمانند دستش بود.
-
اتوبوس یه خوبیای که داره اینه که روی هیچکس برچسبی نمیزنه. همه با هم برابرن؛ سوار یه وسیلهی نقلیه با چهار تا چرخ گنده میشن و کنار هم میرسن به مقصدی که میخوان.
-
اتوبوس رسید به خیابان بیست و سوم. همان جایی که من باید پیاده میشدم. خیابانها جدید بود. به نظر میآمد برای جای پارک ماشین باید حتما پول داد.
-
داشتم می رفتم اتوبوس سوار شم که توی راه، وسط حیاط جلوی دانشگاه، متوجه تابلوهایی شدم که یه گروه از دانشجوها برای روز مادر تدارک دیده بودند.
-
توی حیاط، روی پلههای ورودی کتابخانه، زیر آفتاب نشسته بودم که یهو یاد خانم و آقای عزتی، سرایدارهای دبستانم افتادم.
-
اتوبوس ایستاد. یه خانمی با دامن بلند قهوهای، کت مخمل قهوهای خیلی تیره، یک کلاه خز و گوشوارههای بزرگ قدیمی مرواریدی سوار شد.
-
اون روز توی همین فیسبوک یه نوشتهای خوندم و اتفاقا به اشتراک هم گذاشتم. نوشته بود اگه میتونین باعث خوشحالی آدما بشین حتما این کار رو بکنین. دنیا به این آدما بیشتر احتیاج داره.
-
پیرمردی که توی اتوبوس دیدم، مرا یاد نادر نادرپور انداخت و شعری که در وصف روزهای غربت و تنهایی سروده بود.
-
اولین باری را که سوار اتوبوس شدم خوب یادم است. مثل آدمهایی که به موزه میروند، تا تهش را برانداز کردم.
-
اواسط پاییز، درست زمانی که هزار تا کار مهم برای انجام دادن داشتم، تصادف با ماشین اتفاق افتاد. تصادفی که شروع اتوبوس سواری بود.