Avsnitt
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۶۰
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
همای گو مفکن سايهی شرف هرگز
بر آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت که سوز (حال) آتش دل
توان شناخت ز (شوری) سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود (ما را) آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۹
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که (شایسته) مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوهی رندان بلاکش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيهروی شود هر که در او غش باشد
غم دنیی دنی چند خوری؟ باده (بخواه) بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجادهی حافظ ببرد بادهفروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
Saknas det avsnitt?
-
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۸
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد؟
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدايت باشد
بندهی پير مغانم که ز جهلم برهاند
پير ما هرچه کند عين عنايت (ولایت) باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم که (حکیمی) رفيقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۷
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از (اين) دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سر سويدا باشد
تو خود ای گوهر يک دانه کجایی آخر
(تا کی ای گوهر یکدانه روا خواهی داشت)
کز غمت ديدهی مردم همه دريا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می (چون دل من) دمی از پرده برون آی و درآی
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
به حسنِ (و) خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسنفروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يکجهت حقگزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
يکی به سکهی صاحبعيار ما نرسد
دريغ قافلهی عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد
دلا ز (طعن) رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح (غصه) قصهی او
به سمع پادشه کامکار ما نرسد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۵۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
اگر روم ز پیاش فتنهها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
وگر به رهگذری يک دم از (هواداری) وفاداری
چو گرد در پیاش افتم چو باد بگريزد
وگر کنم طلب (بوسهای هزار) نيم بوسه صد افسوس
ز حقهی دهنش چون شکر فروريزد
من آن فريب که در نرگس تو میبينم
بس آبروی که (بر) با خاک ره برآميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبدهباز
هزار بازی از اين طرفهتر برانگيزد
بر آستانهی تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۴
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با (آن) او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خميدهی ما سهلت نمايد اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار (عشق و مستی) عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يک (ندب) نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت(ش) خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
(با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد)
عشق و شباب و رندی مجموعهی مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين (میان) جهان توان زد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۳
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خندهای خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از گیسو و بر دلهای ياران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم بادهپيمايش صلا بر هوشياران زد
کدام آهندلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شبزندهداران زد
خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد
منش با خرقهی پشمين کجا اندر کمند آرم
زرهمویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
نظر بر قرعهی توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
-----------------
شهنشاه مظفرفر شجاع ملک و دين منصور
که جود بیدريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد
ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجمسوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکهی دولت به دور روزگاران زد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت ديد ملک (تاب) عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
(نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آبوگل مزرعهی آدم زد)
ديگران قرعهی قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديدهی ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهی آن زلف خماندرخم زد
حافظ آن روز طربنامهی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۱
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کویِ میفروشانش به جامی برنمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمیارزد؟
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در (آن) او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد
چه (بس) آسان مینمود اول غمِ دریا به بوی سود
غلط (گفتم) کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری، غمِ لشکر نمیارزد
(برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یک دم تنگدل بودن به بحر و بر نمیارزد)
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنَّتِ دونان (به) دو صد من زر نمیارزد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۵۰
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شربِ مُدام اندازد
ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهی خال
ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد
ای خوشا (حالت) دولتِ آن مست که در پایِ (حبیب) حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند
پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که مِی خوردنِ روز
دلِ چون آینه در زنگِ ظَلام اندازد
آن زمان وقتِ میِ صبحفروغ(فروز) است که شب
گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد
باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار
بخورد (با تو می) بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کُلَهگوشهی خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۹
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
دلم جز مهر مهرويان طريقی برنمیگيرد
ز هر در میدهم پندش وليکن در نمیگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث (از خط ساقی گو) ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمیگيرد
× بيا ای ساقی گلرخ بياور بادهی رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نمیگيرد ×
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمیگيرد
من اين دلق (ملمع) مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير میفروشانش به جامی بر نمیگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمیگيرد
× سر و چشمی چنين دلکش تو گویی چشم از او بردوز؟
برو کاين وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگيرد ×
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبينم مگر ساغر نمیگيرد
ميان خنده میگریم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نمیگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از اين خوشتر نمیگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگيرد اين آتش زمانی ور نمیگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگيرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۸
مفعول و مفاعلن فعولن
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
نسيم (برید) باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربانِ صبوحی دهيم جامهی چاک
بدين (بر این) نويد که باد سحرگهی آورد
نسیم زلف تو شد خضر راه من در عشق
(همی رويم به شيراز با عنايت (دوست) بخت)
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با (در، بر) افسر شهی آورد
چه نالهها که رسيد از دلم به خرمن (خرگه) ماه
چو ياد عارض (به یاد تا رخ) آن ماه خرگهی آورد
رساند (رسید) رايت منصور بر فلک حافظ
که (چو) التجا به جناب شهنشهی آورد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
ایمیل جهت ارسال جنبش کاهدود
غزل نمره ۱۴۶
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
صبا وقت سحر بویی ز زلف يار میآورد
دل (دیوانهی) شوريدهی ما را (ز
نو) به بو در کار میآورد
من آن شکل (شاخ) صنوبر را ز باغ (سینه) ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد
فروغ ماه میديدم ز بام قصر او روشن
که روی از شرم آن خورشيد در ديوار میآورد
ز بيم غارت عشقش دل (اندر) پرخون رها کردم
ولی میريخت خون و ره بدان هنجار میآورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه
کز آن راه گران (منزل) قاصد خبر دشوار میآورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح میفرمود اگر زنار میآورد
عَفَاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوهت هم پيامی بر سر بيمار میآورد
عجب میداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفیوار میآورد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
(چه راه میزند این مطرب مقامشناس
به ساز نغمهی حافظ سماع کن مطرب
که در میان غزل قول آشنا آورد)
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمهسرا ساز خوشنوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گرهگشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوشخبری هدهد سليمان است
که مژدهی طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمهی ساقیست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگچشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يکقبا آورد
فلک غلامی حافظ (به طوع و رغبت کرد) کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۴
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
گدایی در ميخانه طرفه اکسيریست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه (بهانه) غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمیروی بيرون
کجا به کوی (حقیقت) طريقت گذر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
بيا که چارهی ذوق حضور و نظم امور
به فيضبخشی اهل نظر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
دلا ز نور هدايت (ریاضت) گر آگهی يابی
چو شمع خندهزنان ترک سر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می(بوسی)خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه (طریقت) حقيقت گذر توانی کرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۳
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیديدش و از دور خدایا میکرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما میکرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا میکرد
اين همه شعبدهی خویش (عقل) که میکرد (آنجا) اینجا
سامری (ساحری) پيش عصا و يد بيضا میکرد
آنکه چون غنچه لبش راز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از این نکته محشا میکرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
(گفتمش زلف چو زنجیر بتان دانی چیست؟)
گفت حافظ گلهای از (شب یلدا) دل شيدا میکرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations -
«««««🍷میبهـا»»»»»
غزل نمره ۱۴۲
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
جای آن است که در عقد وصالش گیرید
دختری مست چنین کاین همه مستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند (بگوید به) حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهی مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقهی زاهد می انگوری کرد
غنچهی گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
(نه شگفت ار گل طبعم ز نسیمش بشکفت)
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations - Visa fler